
مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه یده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی میداد که ِ تبر اوست. اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود. چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمیداد که تبر اوست!
"احمد شاملو"
داستان بلند سیاره ناشناخته نوشته مهدی بابایی درباره فضانوردی به نام ادورادر است که متوجه سیاره دیگری می شود که در آن علائم حیات وجود دارد پس تصمیم می گیرد که
برای خواندن داستان برروی ادامه مطلب کلیک کنید . . .
11:00 او عادت داشت ؛ شب ساعت ۱۱ میخوابید و صبح ساعت ۸ از تخت خواب بیرون میآمد . یک فنجان قهوه و یک برش کیک پرتغالی به عنوان صبحانه میخورد و ساعت ۹ از خانه به سمت محل کارش با مترو حرکت میکرد . کارش در دفتر رومه افق بود . ساعت ۲ ظهر به خانه برمیگشت و بعد از نهار شروع به پیانو نواختن میکرد . سپس دنبالهی سریالش را میدید ؛ در آخر هم کتاب میخواند ، به کتاب های فلسفی علاقه داشت ؛ اگر هم وقتی میماند به همسایه پیرمرد طبقه پایینی ، آقای روشنی کمک میکرد . زندگیش نظم خاصی داشت . یک روز که مثل همیشه داشت به خانه برمیگشت و مترو مثل همیشه ظهر ها خلوت بود ، چشمانی را دید که اتفاقی عجیب در قلبش احساس کرد . دیگر به فلسفه علاقه ای نداشت فقط رمان عاشقانه میخواند ؛ از آقای روشنی درباره چگونگی آشناییش با همسرش سخن میگفت و سریال های عاشقانه را اصلاً از دست نمیداد. بعد از ۱ماه و ۱روز تصمیم گرفت احساسش را به دخترک مسافر بگوید امّا در مترو دید که دخترک دست پسر دیگه ای را گرفته است . او حالا دیگر ساعت ۱۱ به تخت خواب نمیرود ، شروع به پیانو زدن میکند تا صبح برای چشمانی که صاحب آنها نیست ؛ این رویه تا آنجا ادامه خواهد داشت که شاید چشمانی را ببیند و هم بخواهد و هم بتواند صاحب آنها شود .
ب.ن
درباره این سایت