مهان



مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه یده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی می‌داد که ِ تبر اوست. اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود. چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمی‌داد که تبر اوست! 

 "احمد شاملو" 


یک روز صبح بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید آیا خدا وجود دارد؟ بودا» پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد. بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ بودا» پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد. اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود: خودت باید این را برای خودت روشن کنی. یکی از شاگردان گفت: استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟ بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد: چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

"پائولو کوئیلو"


داستان بلند سیاره ناشناخته نوشته مهدی بابایی درباره فضانوردی به نام ادورادر است که متوجه سیاره دیگری می شود که در آن علائم حیات وجود دارد پس تصمیم می گیرد که


برای خواندن داستان برروی ادامه مطلب کلیک کنید . . .

ادامه مطلب

11:00 او عادت داشت ؛ شب ساعت ۱۱ می‌خوابید و صبح ساعت ۸ از تخت خواب بیرون می‌آمد . یک فنجان قهوه و یک برش کیک پرتغالی به عنوان صبحانه می‌خورد و ساعت ۹ از خانه به سمت محل کارش با مترو حرکت می‌کرد . کارش در دفتر رومه افق بود . ساعت ۲ ظهر به خانه برمی‌گشت و بعد از نهار شروع به پیانو نواختن می‌کرد . سپس دنباله‌ی سریالش را میدید ؛ در آخر هم کتاب می‌خواند ، به کتاب های فلسفی علاقه داشت ؛ اگر هم وقتی می‌ماند به همسایه پیرمرد طبقه پایینی ، آقای روشنی کمک می‌کرد . زندگیش نظم خاصی داشت . یک روز که مثل همیشه داشت به خانه برمی‌گشت و مترو مثل همیشه ظهر ها خلوت بود ، چشمانی را دید که اتفاقی عجیب در قلبش احساس کرد . دیگر به فلسفه علاقه ای نداشت فقط رمان عاشقانه می‌خواند ؛ از آقای روشنی درباره چگونگی آشناییش با همسرش سخن می‌گفت و سریال های عاشقانه را اصلاً از دست نمیداد. بعد از ۱ماه و ۱روز تصمیم گرفت احساسش را به دخترک مسافر بگوید امّا در مترو دید که دخترک دست پسر دیگه ای را گرفته است . او حالا دیگر ساعت ۱۱ به تخت خواب نمی‌رود ، شروع به پیانو زدن می‌کند تا صبح برای چشمانی که صاحب آنها نیست ؛ این رویه تا آنجا ادامه خواهد داشت که شاید چشمانی را ببیند و هم بخواهد و هم بتواند صاحب آنها شود .

ب.ن


داستان بلند سیاره ناشناخته نوشته مهدی بابایی درباره فضانوردی به نام ادورادر است که متوجه سیاره دیگری می شود که در آن علائم حیات وجود دارد پس تصمیم می گیرد که
برای خواندن داستان برروی ادامه مطلب کلیک کنید
ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دادرسی کیفری اطفال و نوجوانان بزهکار لاله دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی جواهری گوهربین آموزش پرستاری نور الهدی دنیای مقاله آموزش کسب درآمد از اینترنت راهنما وب 25 administrativeinformation