11:00 او عادت داشت ؛ شب ساعت ۱۱ میخوابید و صبح ساعت ۸ از تخت خواب بیرون میآمد . یک فنجان قهوه و یک برش کیک پرتغالی به عنوان صبحانه میخورد و ساعت ۹ از خانه به سمت محل کارش با مترو حرکت میکرد . کارش در دفتر رومه افق بود . ساعت ۲ ظهر به خانه برمیگشت و بعد از نهار شروع به پیانو نواختن میکرد . سپس دنبالهی سریالش را میدید ؛ در آخر هم کتاب میخواند ، به کتاب های فلسفی علاقه داشت ؛ اگر هم وقتی میماند به همسایه پیرمرد طبقه پایینی ، آقای روشنی کمک میکرد . زندگیش نظم خاصی داشت . یک روز که مثل همیشه داشت به خانه برمیگشت و مترو مثل همیشه ظهر ها خلوت بود ، چشمانی را دید که اتفاقی عجیب در قلبش احساس کرد . دیگر به فلسفه علاقه ای نداشت فقط رمان عاشقانه میخواند ؛ از آقای روشنی درباره چگونگی آشناییش با همسرش سخن میگفت و سریال های عاشقانه را اصلاً از دست نمیداد. بعد از ۱ماه و ۱روز تصمیم گرفت احساسش را به دخترک مسافر بگوید امّا در مترو دید که دخترک دست پسر دیگه ای را گرفته است . او حالا دیگر ساعت ۱۱ به تخت خواب نمیرود ، شروع به پیانو زدن میکند تا صبح برای چشمانی که صاحب آنها نیست ؛ این رویه تا آنجا ادامه خواهد داشت که شاید چشمانی را ببیند و هم بخواهد و هم بتواند صاحب آنها شود .
ب.ن
درباره این سایت